این مثل مترادف است با مثل فارسی " کور کور را می جوید آب گودال را " و هر وقت دو نفر همدیگر را پیدا می کنند و با هم دمخور و مأنوس می شوند مردم درباره آنان این مثل را می زنند.در زمان های بسیار قدیم در آذربایجان دو خانواده بودند که یکی از آنها یک دختر داشت به اسم " چؤلمک " ( دیزی ) و دیگری یک پسر داشت به اسم " دوواق " ( در دیزی ) که این دو عاشق و خاطرخواه هم بودند . اما چون بین آن دو خانواده دشمنی ایلی و طایفه ای بود این پسر و دختر نمی توانستند به هم برسند . تا اینکه " دوواق " از عشق " چؤلمک " سر به کوه و بیابان گذاشت.
عاقبت روزی از روز ها قضا و قدر " چؤلمک " را به وصال " دوواق " رساند و این دو تا به هم رسیدند.
روایت دوم
دیزی غلتیده درش را پیدا کرده
این مثل در موردی گفته می شود که دو نفر از حیث اخلاق و رفتار با هم خیلی جور دربیایند.
در زمان های قدیم مردی عالم و دانا به شهری می رفت . در راه یک مرد عامی با او همراه شد . مرد دانا از او پرسید : تو مرا خواهی برد یا من ترا ؟ مرد فکری کرد و گفت : " چه سؤال احمقانه ای اینکه دیگر من و تو ندارد . هر دو داریم می رویم . دانشمند خاموش شد . پس از طی مقداری راه به قبرستانی رسیدند . دانشمند اشاره به گور ها کرد و پرسید : اینها مرده اند یا زنده اند ؟ دومی باز سری جنباند و گفت : خب می بینی که همه مرده اند . اگر زنده بودند که پا می شدند و می رفتند خانه هایشان و بعد با خود گفت : امروز با چه مرد احمقی همسفرم . مرد دانشمند دوباره خاموش شد . به راه ادامه دادند تا نزدیکی های شهر دیدند که مردم شهر گندم های سنبله دار را در یک جا انباشته اند . دانشمند از مرد پرسید : مردم شهر این گندم ها را خورده اند ؟ مرد گفت : شما چقدر سؤال های بی سر و ته از آدم می کنید می بینید که همه اش اینجاست . اگر خورده بودند که اینجا نبود . دانشمند دیگر حرفی نزد تا به شهر رسیدند و دانشمند میهمان آن مرد شد.
مرد پیش زن و دخترش رفت و گفت : امروز یک میهمان خل و دیوانه ای به خانه آورده ام که حرف های عجیب و غریب و بی سر و ته می زند . دختر او که از عاقل ترین دختران زمان خود بود از پدرش پرسید : " پدرجان میهمان چه سؤال هایی از شما کرده است ؟ مرد گفت : وقتی راه افتادیم از من پرسید که تو مرا می بری یا من ترا ببرم ؟ دختر گفت : " منظورش این بوده که تو در راه قصه و حکایت خواهی گفت تا مشغول باشیم و رنج راه را حس نکنیم یا من بگویم ؟ " مرد انگشتی را گزید و تعجب کرد.
دختر گفت : سؤال دومش چه بود ؟ مرد گفت : وقتی به قبرستان رسیدیم از من پرسید این ها مرده اند یا زنده اند ؟ دختر گفت : منظورش این بوده که آنها نام نیک از خود به جا گذاشته اند یا نه ؟ اگر نام نیک از خود گذاشته باشند زنده اند و گرنه مرده حقیقی هستند . مرد بیشتر تعجب کرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد : منظورش این بوده که گندم ها را قبلاً فروخته اند و پولش را خرج کرده اند یا نه ؟ مرد شرم زده شد و پیش میهمان آمد و جواب سؤال ها را گفت.
مرد دانشمند پرسید : جواب این سؤال ها را چه کسی گفت ؟ مرد جواب داد : دخترم . دانشمند از دختر او خواستگاری کرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد . وقتی مردم این قصه را شنیدند گفتند : گودوش دیغیر لانیب دوواغین تاپیب .
نوشته شده توسط در یکشنبه 89/8/30 ساعت 3:38 عصر موضوع | لینک ثابت
درباره وبلاگ
فهرست اصلی
آرشیو موضوعی
آبگوشت,دیزی,مستر دیزی,فست فود,خوراکی . مستر دیزی,دیزی,آبگوشت,رستوران . مستر دیزی,دیزی,آبگوشت,فست فود,فست فود ایرانی,مواد غذایی . مستر دیزی,دیزی,رستوران,آبگوشت,فست فود,فست فود ایرانی,ایرانی,آش,غ . مستر دیزی],دیزی,آبگوشت,فست فود .
دوستان
نوشته های پیشین
طراح قالب
POWERED BY